با هر که سخن گفتم در خود گره ای گم بود
چون کرم شبان تابان می تابیو می تابم
بر هر که نظر کردم گریانو پریشان بود
چون ابر سبک بالان می باریو می بارم
من درده محبت را هرگز به تو نسپردم
این عقده ی دیرین را میدانیو می دانم
بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی
این قصه ی غمگین را میخوانیو می خوانم
کودك در كنار درساحل مشغول بازي كردن است!
با عروسك خود بازي مي كند
وآن را چنان عاشقانه دوست دارد كه انگار زنده است
نگاهش به عروسكي ديگر مي افتد
عروسك خود را بر زمين مي گذارد
و به سوي آن قدم بر مي دارد
اما آن را به دست نمي آرد نگاهي به پشت سر مي اندازد
از عروسك خودش هم خبري نيست
امواج آن را به دل دريا برده بود
كودك نگاهي به جاي خالي آن مي كند
شانه هايش را بالا مي اندازد و به دنبال توپي مي دود
عروسكي كه روزي همه ي زندگي او بود
به خاطر هوس بچگانه از دست داد
و امواج خاطرات آن را به قعر درياي فراموشي برد
و كودك بي خيال به دنبال عروسكي ديگر...
فراموش شد عروسك
به همين سادگي...
( پاورقي:وحال آن كودك... بزرگ شده.اما باز هم به ياد بچگي و اون روزها مي افته.وهوس بازي هاي كودكي رو ميكنه.اما اين بار بازيش خيلي خطرناك تره.بازيچش شده دل آدم ها.خنديدن به بازي گرفتن احساسات آدم ها،و آدم ها حالا شدن براش همون عروسك.اي كاش كه اگه بزرگ ميشيم جنبه ي بزرگ شدن هم پيدا كنيم.بدونيم كه آدم ها عروسك نيستن،دلشونم توپ نيست و يه فرق بزرگ كه عروسك اون ها حالا دل داره ،وغرق شدن تو درياي فراموشي شايد...يادمون باشه اگه كسي رو دوست داريم به خاطر خودمون دوستش نداشته باشيم،به خاطر خودش دوستش داشته باشيم.آخه ديگه اون عروسك نيست كه به خاطره خودمون دوستش داشته باشيم.يادمون باشه،يادمون نره كه بزرگ شديم.)
روزگاری یک نگه، گرمای صد آغوش داشت
اشک عاشق مزّه گل چشمههای نوش داشت
یک نوازش میزد آتش بر دل هر بیقرار
یک سخن، پویائی یک بستر گل پوش داشت
خندهها بوی خوش عشق و محبت داشتند
چشمها گیرائی یک چشمه خودجوش داشت
ای که آغوشت ز سردی میزند پهلو به غم
یاد آن روزی که آغوشت تب آغوش داشت
مرگ،خوابي شيرين،
در آغوش خاك گرم كه جسم سرد مرا در آغوش ميگيرد
تا همه ي بي مهري ها وسردي ها و نامردي ها را به فراموشي بسپارم.
و با چه محبتي مهرش را نثارم ميكند بي منت.
و باد كه با وزش بر روي خاكم و نوازشي دلنشين آرامم مي كند
و در لابه لاي درختان برايم آوار مي خواند
و درختان برايم دست مي زنند
و حال با اين ياران ديگر احساس تنهايي نخواهم كرد.
مرگ زيباست براي جسم سردم و روح بلند پروازم
كه باز خواهد گشت در آغوش گرم وبي نهايت محبت او.
یار تویی یار تویی طبیب بیمار تویی
محرم اسرار تویی دلبر عیار تویی
خار منم زار منم مریض تبدار منم
قیس دل افکار منم شهره بازار منم
مهر تویی ماه تویی نور شبانگاه تویی
چراغ هر راه تویی به ملک دل شاه تویی
خسته منم پیر منم شیر زمینگیر منم
دور منم دیر منم رهرو تنها منم
باده تویی جام تویی مایه آرام تویی
صاحب هر نام تویی دانه تویی دام تویی
کیم مگر؟آب و گلم تو داده ای جان به دلم
همیشه بنده ات منم همیشه ام خدا تویی....
در را به روی من نبند بر اشک من هرگز نخند
امیدی نیست بر عشق تو من خود از اینجا می روم
آهسته ران ای ساربان تندی مکن با کاروان
شرم کن تو از این آسمان من خود از اینجا میروم
آتش به جانم کرده ای روح و روانم برده ای
دستی غریب در دست توست من خود از اینجا میروم
کاشانه ام رفته ز دست بالا نمی آید نفس
گشتی به هرکس هم نفس من خود از اینجا می روم
ای صاحب کون و مکان ای دار دارِ بی کران
سهمی ندارم زین جهان من خود از اینجا می روم
نو گل نازنین من تا تو نگاه میكنی لطف بهار عارفان در تو نگاه كردنست ماه عبادتست و من با لب روزهدار ازین قول و غزل نوشتنم بیم گناه كردنست.
دیگر از این همه باران آشنا که از پیاله ی دست های آسمان سر می رود حیرت نکن.
از روزی که که تو دیگر کنارم نیستی من این بالا هر شب اشک هایم را با ابر ها پاک می کنم...
حیف که دیگر ابری هم نیست....