در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
و اندر آن سلسله عمرى است كه خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندى داشت
كه پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر زلف تو بود
كه گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سوداى تو سرمایه عمرم اى دوست
مى نپرسى كه در این واقعه چون شد دل من
بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش
بر لب آب بقا راه نمون شد دل من
نظرات شما عزیزان: