نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

سـَـرد شـُـدے !

بـﮧ افتخـارتــ یـَخبـَنـدان میشـَـوم !

حــالا هـے خـاڪـِستــَرِعشـقمان را فــوت ڪـُـن

ببینــَم بـدونِ چـوبــ ِخـُشڪــِ احسـاسـاتــِ مـَن

میتـوانے شـُعلـﮧ وَرش ڪنے!؟

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن

از در نشد از پنجره زوری خودت رو جا نکن
آدمکهای شهر ما بازیگرای قابلن
وقتش بشه
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

نگذار هر کسی از راه رسید
با ساز دلت
تمرین نوازندگی کند...

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

كودكی فال فروش را پرسیدم:
چه می كنی؟؟؟؟؟
گفت: به آنهایی كه در دیروز خود مانده اند ، فردا را می فروشم

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

دیگـر نمی گویم گشتـم نبــــود، نگـرد نیست!

بگذار صادقانه بگویم،

گشتیم!

اتفـاقـاً بـود! فقط مـالِ مــا نبـود !

شما بگردیـد! لابد مــال شمـاست ...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

بیشمارند آنهایی که نامشان آدم است…!
ادعایشان آدمیت، کلامشان انسانیت، رفتارشان صمیمیت… !
حال ، من دنبال یکی میگردم که نه آدم باشد، نه انسان، نه دوست و رفیق صمیمی!
تنها صاف باشد و صادق… پشت سایه اش خنجری نباشد برای دریدن.. !
هیچ نگوید… فقط همان باشد که سایه اش میگوید ….!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

داره میباره بارون و تو نیستی
شده این خونه زندون و تو نیستی
چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی
دارم میشکنم آسون و تو نیستی
دارم میشکنم آسون و تو نیستی
دارم از بین میرم توی این دلتنگی
داره دل میگیره بی تو از بیرنگی
دارم از بین میرم توی این خاموشی

نمیشه با نبودت ساده سر کرد
نمیشه سالم از این غم گذر کرد
داره میباره بارون و تو نیستی
شده این خونه زندون و تو نیستی
چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی
دارم میشکنم آسون و تو نیستی ...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقتیست که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری ، به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

به تبسّم ، به تکلّم ، به دل آرایی تو

به خموشی به تماشا ، به شکیبایی تو...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 تير 1391برچسب:, توسط رضا |
کاش می دانستی 
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت 

 

من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید 
پلک دل باز پرید 

 

من سراسیمه به دل بانگ زدم 
آفرین قلب صبور 
زود برخیز عزیز 
جامه تنگ در آر 
وسراپا به سپیدی تو درآ .
وبه چشمم گفتم : 
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟ 

 

که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است ! 
چشم خندید و به اشک گفت برو 
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .
و به دستان رهایم گفتم: 
کف بر هم بزنید 

 

هر چه غم بود گذشت .
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده ! 
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
خاطرم راگفتم: 
زودتر راه بیفت 

 

هر چه باشد بلد راه تویی. 
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت: 
مرحمت کم نشود 

 

گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست . 
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم : 
خنده ات را بردار 

 

دست در دست تبسم بگذار 
و نبینم دیگر 
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
مژده دادم به نگاهم گفتم: 
نذر دیدار قبول افتادست 

 

ومبارک بادت 
وصل تو با برق نگاه
و تپش های دلم را گفتم : 
اندکی آهسته 

 

آبرویم نبری 
پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم : 
جان من تو دگر بند نیا 

 

اشک شوقی آمد 
تاری جام دو چشمم بگرفت

و به پلکم فرمود: 

 

همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت : 
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد 

 

هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند 
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت : 
من چه می دانستم 

 

من گمان می کردم 
دیدنش ممکن نیست 
و نمی دانستم 
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد کشید : 
حرف از غصه و اندیشه بس است 

 

به ملاقات بیندیش و نشاط 
آخر ای پای عزیز 
قدمت را قربان 
تندتر راه برو 
طاقتم طاق شده
چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد 
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت : 
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس 
نگران هیچ مباش 

 

سفر منزل دوست کار هر روز من است
عقل پرسید :؟ 
دست خالی که بد است 

 

کاشکی ...
سینه خندید و بگفت : 
دست خالی ز چه روی !؟ 

 

این همه هدیه کجا چیزی نیست !
چشم را گریه شوق 
قلب را عشق بزرگ 

 

روح را شوق وصال 
لب پر از ذکر حبیب 

خاطر آکنده یاد ....

 

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

از بزرگی پرسیدن خوش می گذره؟؟
-گفت خوش میگذره مال قدیم بود ،
الان دیگه فقط خوشیم که می گذره... !!

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, توسط رضا |
تلـ ـخ ترین قسمت زندگی اونجاست

ڪـﮧ آدم بـﮧ خودش میگـﮧ :

چے فڪر میڪردیم و چے شد . . . !
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

اینهمه زیبایی در اطرافم ، گلستان پر از گل در کنارم، اما ...
اما چشمانم ساعتهاست که خیره به چشمان تو است.
به عشق بودنت ، عشق را دوست دارم ، به عشق بودنت با تو بودن را دوست دارم
به عشق بودنت فریاد زدن را دوست دارم
میخواهم فریاد بزنم که تا دنیا دنیاست و آسمان بالای سر ماست
به عشق تو زندگی کردن را دوست دارم.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

سخت ترین لحظــات زندگــی ام جایی ســـت كه بخاطر دیگـــــران لبخــــنـــــــــــد میزنم...
و بخاطــر تـــــــو از درون می گریــــم....
پس سهـــــــــم خــــــــــــــودم كجاست....؟؟

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

همیشــــ ـــ ـه از آمدن ِ نــ بر سر کلماتــــــ ـــ ـ مـی ترسیــدَم !

نـ داشتن ِ تو ...نـ بودن ِ تو ...

نـ ماندن ِ تو ...
...
.

.

.

کــاش اینبــار حداقل دل ِ واژه برایــــ ـــ ـم می سوختـــــ ـــ ـ

و خبــری مـی داد از

نـ رفتن ِ تـــو ..

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط رضا |
خدایا...

گاهی دلم میخواد وقتی بغض میکنم

از آسمون بیای پایین

اشکامو پاک کنی

دستمو بگیری و بگی:

اینجا ادما اذیتت میکنن؟!!!

بیا بریم...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

به " خیلی دوستت دارم " های من

هر روز چندین " خیلی " دیگر اضافه می شود

ومن هنوز

اعتراف دوستت دارم های دیروز را کامل نگفته

باید

به چندین دوستت دارم دیگر

اعتراف کنم

این است درد تازه ای

که تازه گی ها به آن مبتلا شده ام ......

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

یادمان باشد... یادمان باشد!
هر پس مونده‌ای که‌ من زمین می اندازم قامت یه‌ نفرو خم میکنه...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

من انتظارِ تو را می کِشم...
تو مرا از انتظارت می کُشی ... !!!
لعنت بر هر چه فتحه و کسره و ضمه,...!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, توسط رضا |

یکی بود یکی نبود

یه وقتی میاد

با تمام وجود شروع میکنی به سوختن و شعله ور شدن

با هر شعله ای خواهی دید که چه حقیقتهایی بود که ندیده بودی

حقیقت همیشه بود ...این تو بودی که نبودی

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.