نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 24 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

وقتی به خوبیها و مهربانی های تو می نگرم

بدیها و اشتباهات خود را مشاهده می کنم

و آنوقت که رحمت و بخشش بی منتهایت مرا نشانه میرود
......
بار شرمندگی گناهانم بیشتر از پیش بر دوشم سنگینی میکند

خدایا هر چه می دهی رحمت است و هر چه نمی دهی حكمت

اگر حكمت این است که هیچ چیز نداشته باشم راضیم به رضایت

ولی نظرت را از من مگیر

یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی و آن طور شوم که تو می خواهی

نوشته شده در تاريخ جمعه 24 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

کودکی دیدم ماه را بو می کرد

قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پر پر می زد


نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت


من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید


من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست


و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز


من الاغی دیدم ینجه را می فهمید


در چراگاه ( نصیحت ) گاوی دیدم سیر


شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت : ( شما )

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 23 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

هـَـــر روز بـَر روی دلِـــــــــم مــــی نــویسَم

" عاشِـــــٌـقی تـا اطِلآعِِ ثآنـَوی مَمنــــٌــــوع "

بــــه رویـــآی بـــآ تـو بــُودَن کــه مـی رِسٌم
...
دگـِــر بــآر

"دلـــ♥ــم" مــی لـَـرزَد

نوشته شده در تاريخ جمعه 23 دی 1390برچسب:, توسط رضا |



یادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست...
بستی از روی محبّت بزنیم!!
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند...آبرویش نرود...!
یادمان باشد فردا حتما، ناز گل را بکشیم...
حق به شب بو بدهیم...
... و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان...!!
وبه انگشت نخی خواهیم بست، تا فراموش نگردد فردا..!
زندگی شیرین است! زندگی باید کرد...
و بدانیم که شبی، خواهیم رفت..!!!!!!!!

و شبی هست که نباشد پس از آن، فردایی.....!!!

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 23 دی 1390برچسب:, توسط رضا |
وقت مردن هم ،نفس هایم صدایـت می كند
جان شــــــیرین را به آسانی فدایـــت می كند
هر نفــــــس را آن خدا داند كــه من با یاد تو
می كشم دردل ولی دســـــتی جــدایت می كند
قلب من با هر تپش با هر صـــدا باهر سكوت
... غرق در خون یك نفس دارد دعایــت می كند
روز و شب پاییز تابستان زمــــستان در بهار
بی تـعارف این دلم خیلی هوایـــــــت می كند
نوشته شده در تاريخ جمعه 23 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

نوشته شده در تاريخ جمعه 23 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

چیـــزی جـــــــز

ســـــرخـی یکــــــــ عشـــــق

نـارنجـــــی یکـــــــ دلتنگــــــــــــــــی

زردی یکـــــــ فـاصلــ ـ ـ ــ ــ ــــ ـه

سبـــــزی یکـــــ خـاطــــــره

و سیـاهـــــــی یکـــــ چشـم تـا ابـــــــــد در انتطـــــار

در روزهـا و شــب هـای

بــدون حضــــــــــــــــــــور او

نخـــواهـد بـــــــــــود

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

دوستان عزیز آدرس زیر را در نوار آدرس کپی کنید و از کلیپ لذت ببرید..................

 

 

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 21 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

چقدر دلم می خواست یه شب منو تو تنها میشدیم 

انقدر کوچیک بود دنیا که منو تو توش جا می شدیم

مجنون یه شب جراتشو میداد امانت دست تو

اون وقت ما تا اخر عمر راهی صحرا میشدیم

اگر ما اونجوری بودیم نیاز به قایقی نبود

اروم سوار موجایه بلند دریا میشدیم

همه میگن که اسمون خم شده زیربار عشق



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

سجّاده ام کجا ست ؟

می خوا هم از همیشه ی این اضطراب برخیزم

این دل گرفتگی مداوم شاید ،

تاثیر سایه ی من است ،

که این سان گستاخ و سنگوار

بین خدا و دلم ایستاده ام .

سجّاده ام کجا ست ؟

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, توسط رضا |
مردکی خانم سفیدی دید!
چشمانش گشاد شد و زود دوید
بر نیمکتی نشست در راهی
که از آن میگذشت زن زیبایی
مردک پر فریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت:به به چقدر زیبایی!
چه سری چه تنی عجب پایی!
دستو پایت سفید رنگ و قشنگ!
نیست زیباتر از سفیدی رنگ
گر خوش آواز بودی و خوش خوان!
نبودی بهتر از تو در زنان!
زن می خواست هی ناز کند
تا که آوازش آشکار کند!
زن زیبا چشم بست و چون ندید
مردک جست و لب گرفت و زود پرید!
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 20 دی 1390برچسب:, توسط رضا |
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
 
Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
 
I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
 
You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
 
How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 15 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

سلام دوستای گلم امیدوارم که حال همتون خوب

باشه این متن خیلی بلند ولی ارزش خوندن داره

دوست دارم همتون این داستان یاشایدهم واقعیت

روبخونین واون هسی که درهنگام خوندنش به شما

دست می دهد روبرام بگین خیلی دوست دارم بدونم

نظرتون درمورد این سرگذشت چیه بخونیدش وبهم بگین

 



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

چرا...بر قلب گل غم مي نشيند؟

چرا ...پروانه از عشق مي سوزد؟

چرا ...هميشه در فكر بارانيم ؟

چرا ...احساس در دل مردم خشكيده است ؟

چرا ...شكستن بي صداست ؟

چرا...عاشقها به عشق نميرسند؟

چرا... لاله و شقايقها رنگ خونند؟

چرا ...عاشق هميشه گريان است؟

چرا ...قناري در قفس ميخواند ؟

چرا ...جغدها روزنمي بينندوشب گريا نند؟

چرا...كبوترها روي ديوارند؟

چرا ...پرندگان هم ميميرند ؟

چرا ...دردها بغض مي شوند؟

چرا ...دلها هميشه بهونه ميگيرند؟

چرا...تنهايي داوي درد بي درمان است؟

چرا... گل زنداني گلدان است ؟

چرا ..غروب هميشه دلگير است ؟

چرا ...شعر رود هميشه رفتن است ؟

چرا ...نا له باد هميشه زوزه است ؟

چرا...ابرها با ما يكرنگ نيستند؟

چرا... كوهها هميشه صبورند؟

چرا...كوير هميشه خشك وخاردارست؟

چرا... دريا گاهي وحشيست؟

چرا ...روح سا حل خط خطيست ؟

چرا ...سر سفره هفت سين ماهي توي تنگ است ؟

چرا ...مسا فر هميشه تنهاست ؟

چرا ...نگاه هميشه گمراه است؟

چرا ...كلاغ هميشه دزداست ؟

چرا ...پرستو هميشه خانه بدوش است ؟

چرا....سرنوشت هميشه تلخ است؟

چرا ...تقدير اينگونه بي رحم است ؟

چرا ...اميد بي رنگ است؟

چرا...هميشه دعا بي جواب است ؟

چرا...خدا بي خيال است؟

چرا ...

چرا...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

 

نبودت ابتدای هرچه ویرانیست درمن
شروع شوم شبهای زمستانیست درمن
عبورازتنگنای حفره های اضطرابست
نشستن درمسیرسیل خورشیدی مذاب است
نبودت پرسه درپس کوچه های بی قراریست
عبورازالتهاب این جهنم های جاریست
نبودت یعنی ازهرسوهجوم واردیوار
ویافریادبی پژواک مردی زیر آوار
ویاازاوج وحشت پنجه برخاکی کشیدن
جهنم راازهرجا بگذری درپیش دیدن
من اینجاخردوخونین وخرابم،کاش بودی
چنان ماهی که دورازتنگ آبم،کاش بودی
چه شدیکباره ازهم بی نهایت دورگشتیم
تویامن ای غزال دشت من مغرورگشتیم
به غیرازبی پناهی کی پناهم می شودباز
چه دستی بی تواینجا تکیه گاهم می شودباز
میان عابران تنهاترازمن هیچ کس نیست
کسی اینجابه فکراین غریب درقفس نیست
دلم امشب برای خنده هایت تنگ تنگ است
فقط دردستهای گرم تو مردن قشنگ است
کسی غیرازتوآرامم نخواهدکردامشب
چگونه سرکنم بااین هوای سرد امشب
چه میدانی چه بامن کرددوری
مپرس ازمن خودت ازدست این دوری چه جوری
وبی من گریه ات راپیش کی سرمیدهی باز
دلت رادرهوای چشم کی پرمی دهی باز
خودم میدانم آنجاسخت دلتنگی برایم
وهرشب خواب می بینی که شایدمن بیایم
فقط وقتی خبرازحال وروزم داری ای دوست
که یک لحظه خودت راجای من بگذاری ای دوست
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 13 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

 

حالم بد نيست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بيمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام

عشق اگر اينست مرتد می شوم خوب اگر اينست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! ديگر مسلمانی بس است

در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاين بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نيستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گويم که خاموشم مکن من نمی گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش من نمی گويم مرا غم خوار باش
 
من نمی گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياری نبود قصه هايم را خريداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويی از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!

هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت

چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست

گاه بر روی زمين زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زياران چشم ياری داشتيم خود غلط بود آنچه می پنداشتيم"
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 4 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

خدایا به خاطر تمام چیزهایی که دادی،

ندادی،

دادی پس گرفتی،

ندادی بعدا دادی،

ندادی بعدا می خوای بدی،

دادی بعدا می خوای پس بگیری،

داده بودی و پس گرفته بودی،

اگه بدی پس می گیری،

پس گرفتی دادی،

پس گرفتی بعدا می خوای بدی،

اگه می دادی پس می گرفتی،

نداده بودی فکر می کردیم دادی و پس گرفتی،

خلاصه خداجون سرتو درد نیارم به خاطر همه شکر!!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 3 دی 1390برچسب:, توسط رضا |

 

یه ستاره توی آسمون هفتم

 

می زنه چشمک تلخو

 

می ره سوی عشقه تازه

 

یه زمینی وسط یه مشت نوشته

 

که بهش میگن ترانه

 

بازم یادگار اون رو

 

می بینه ... می گیره همش بهونه

 

اون ستاره توی آسمون هفتم

 

نمی بینه چشم این زمینیه خسته نفس رو

 

اون ستاره تو بودی همیشه مغرور

 

من زمینی ، خاکی و خسته فراموش

صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.